57
غزل شمارهٔ ۳۲۵۰
کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچد
سر مبادش که ز شمشیر تو سر می پیچد
سنبلی از ته هر سنگ برون می آید
آه فرهاد چو در کوه و کمر می پیچد
شیون دل بود از چشم، که در خانه صدا
دایم از رهگذر حلقه در می پیچد
تا قیامت در دل بسته نخواهد ماندن
عاقبت دست دعا قفل اثر می پیچد
بر تهیدستی آغوش بگریم صائب
هاله ای را چو ببینم به قمر می پیچد