62
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟