43
غزل شمارهٔ ۳۱۹۲
گر از نظاره خورشید در چشم آب می آید
زروی لاله رنگش در نظر خوناب می آید
در آن محفل که بی آتش سپند از جای برخیزد
کجا خودداری از پروانه بیتاب می آید؟
ندارد صیدی از من صیدگاه عشق لاغرتر
که از قتلم به چشم جوهر تیغ آب می آید
مگر شد نرم یاقوت لب او از غبار خط؟
که حرف بوسه از دل بر زبان بیتاب می آید
همانا بخت من از نارساییها برون آمد
که بی تکلیف در ویرانه ام سیلاب می آید
دل آگاه در پیری زغفلت بیش می لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب می آید
چو ماهی گر برآرم پر درین دریا عجب نبود
که هر موجی به چشم وحشتم قلاب می آید
چنان نازک شده است از گریه کردن پرده چشمم
که آبم در نظر از پرتو مهتاب می آید
نباشد پرده پوشی تیر کج را چون کمان صائب
کجا زاهد برون از گوشه محراب می آید؟