53
غزل شمارهٔ ۳۱۶۶
دل از غش صاف چون گردید در دنیا نمی ماند
چو خرمن پاک شد در دامن صحرا نمی ماند
نباشد چشم در دنبال ارواح مقدس را
زعیسی سوزنی بر جای در دنیا نمی ماند
سخن کش می کند خالی دل ارباب معنی را
زغواصان گهر در سینه دریا نمی ماند
حدیث پوچ گویان بی تأمل بر زبان آید
کف بی مغز هرگز در دل دریا نمی ماند
حذر کن چون عقاب از سایه بال هما صائب
که در یک جا دو ساعت دولت دنیا نمی ماند