62
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
زدلسوزان مرا بر سر همین داغ جنون آمد
زخونگرمان به بالینم سرشک لاله گون آمد
نگردد جمع با شیرین زبانی فارغ البالی
به تنگ افتاد شکر تا زبند نی برون آمد
مرا چون لاله داغ خشک مغزی نیست امروزی
زمغز خاک بیرون کاسه من سرنگون آمد
خمار زردرویی داشت در پی چون گل رعنا
اگر رنگی به رویم از شراب لاله گون آمد
برات رستگاری پاکدامانی است از دوزخ
زبی جرمی سیاوش سالم از آتش برون آمد
به نان خشک تا قانع شدم از نعمت الوان
به ساحل کشتی من سالم از دریای خون آمد
گشایش در جهات عالم امکان نمی باشد
دوشش زد مهره هر کس از این ششدر برون آمد
پی دلجویی فرهاد، با آن لنگر تمکین
به جان بی نفس شیرین برون از بیستون آمد
به آه گرم دل را آب کن ایمن شو از دوزخ
که خامی عود را صائب به آتش رهنمون آمد