61
غزل شمارهٔ ۳۱۳۹
زمین و آسمان از ناله من در خروش آمد
نشست از جوش دریا، سینه من تا به جوش آمد
نشاط دایمی خواهی، به درد از صاف قانع شو
که در دورست دایم جام هر کس درد نوش آمد
تو محو رنگ و بویی، ورنه از هر جنبش خاری
صریر خامه تقدیر، عارف را به گوش آمد
زدست رد مردم آن که می نالد نمی داند
که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد
خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب
جهان افسرده شد دیوانه ما تا به هوش آمد