43
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد
سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می ریزد
مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط
که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می ریزد
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصویر می ریزد
سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش
که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد
نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش
قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر می ریزد
تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه
به قدر حاجت از پستان قسمت شیر می ریزد
زحیرانی به دندان می گزی انگشت گستاخی
اگر دانی چها از خامه تقدیر می ریزد
مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگین دل
که رنگ از روی من ز اندیشه تعمیر می ریزد
من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟
که رنگ آتش از این خار دامنگیر می ریزد
مکش تیغ زبان صائب به هر بیهوده گفتاری
که از عاجزکشیها این دم شمشیر می ریزد