56
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟
چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟
به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد
غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد
چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد
به یک پیمانه سرشار می بازم دو عالم را
چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد
به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد
شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد
سپند خام بیجا در میان می افکند خود را
درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد
به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را
جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد
به خون سایه خود پنجه رنگین می کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد