43
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد
به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد
سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما
کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او
که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد
به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟
غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد
زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟
که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد