89
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
نشأه رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما
می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما
نیست چون آیینه تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده حیران ما
غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما
در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما