55
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد