53
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
مباد از باده آن لبهای خون آشام تر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن
که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد
یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد
زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید
چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد
سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی
کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد
سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را
که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد
چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر
به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را
به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد
بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی
که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی
که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد
در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد
نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب
به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد