57
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
شوخی میخانه از محراب می باید کشید
از سراب خشک، ناز آب می باید کشید
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
می کند کار می و مطرب سرود بلبلان
وقت گل دست از شراب ناب می باید کشید
وسعت دریا پریشان می کند زلف حواس
خویش را در حلقه گرداب می باید کشید
تاب آلایش ندارد دامن پاک فنا
از دوعالم دست و دل را آب می باید کشید
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
از سبک قدران سنگین خواب می باید کشید
دامن سیماب را آیینه نتواند گرفت
دست از اصلاح دل بیتاب می باید کشید
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
باده را در گوشه محراب می باید کشید
با گلوی تشنه نتوان رفت راه نیستی
از دم تیغ شهادت آب می باید کشید
می کند گوش گران کوته زبان خلق را
سد آهن پیش این سیلاب می باید کشید
در طریق سعی می باید نفس را سوختن
سرمه ای در چشم سنگین خواب می باید کشید
تا چو خورشید درخشان مطلعی رنگین کنی
از شفق صد کاسه خوناب می باید کشید
تا شوی سرحلقه نازک خیالان چون کمر
روزگاری مشق پیچ وتاب می باید کشید
تا نگردیده است خاکت کوزه از شور جنون
انتقام از چرخ چون دولاب می باید کشید
چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نیست
منت خورشید عالمتاب می باید کشید
کشتی دل جز سبکباری ندارد بادبان
دامن رغبت ز خورد و خواب می باید کشید
با دهان خشک در آغوش دریا چون صدف
انتظار گوهر نایاب می باید کشید
سینه گرمی به دست آور، و گرنه نازها
از سمور و قاقم و سنجاب می باید کشید
یا نمی باید کمر بستن درین دریا چو موج
یا گلیم خار وخس از آب می باید کشید
در دل شبها به عذر روسیاهی گاه گاه
قامتی چون شمع در محراب می باید کشید
غوطه زن در بحر حیرت، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
چاره دردسر عقل است صائب درد می
صندلی بر جبهه زین سیلاب می باید کشید