68
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند