59
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نفس را مطلق عنان رزق فراوان می کند
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
ناقصان را صحبت روشن ضمیران کیمیاست
خاک را زر پرتو خورشید تابان می کند
تازه می گردد زچشم اشکباری جان ما
مجلس ما را گل ابری گلستان می کند
می گشاید دل ز آه سرد اهل درد را
غنچه ها را گر نسیم صبح خندان می کند
از مروت نیست تندی با پناه آوردگان
ورنه نی در ناخن شیران نیستان می کند
زال دنیا سخت می گیرد به ارباب صلاح
مصر را عصمت به یوسف چاه و زندان می کند
خون حنای عید باشد کشته معشوق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
قرب نیکان خاکساران را کند با آبرو
این سفال خشک را سیراب ریحان می کند
چوب منع از قرب مانع نیست دوراندیش را
بلبل ما در قفس سیر گلستان می کند
از لباس زر چه حاصل فلس روی اندود را؟
کی دل تاریک را روشن چراغان می کند؟
ظلمت شب چشم رهزن را جواهر سرمه است
خط کجا آن دشمن دین را مسلمان می کند؟
سایه اقبالمندان است مفتاح امید
مور را صاحب سخن صائب سلیمان می کند