57
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کند
دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند
ناله من این چنین پست از فضای عالم است
شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند
هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
نامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک
آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند
قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب
دانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟
صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب
چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند
خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند
پرتو این می دهان شیشه را خاور کند
روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر
همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند
گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان
ساده رو آیینه را از طره جوهر کند
راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم
پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند
گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است
شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟