58
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کند
مهر بردارد زلب دیوان محشر وا کند
گل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاک
نامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟
می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید
بال اگر در بیضه فولاد، جوهر وا کند
بر شکوه دل فلک در غنچه خسبی تنگ بود
آه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کند
فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاه
مد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کند
گوهر دل تا بود در قید تن ناسفته است
از صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کند
من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج
نیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کند
کاروان شوق هیهات است از هم بگسلد
موج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کند
هر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده است
در نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟
دستگاه شکوه ما نیست این غمخانه را
دل مگر این بار در صحرای محشر وا کند
زین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده را
ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند
شد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاه
بال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کند
شوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرار
ابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کند
حسن عالم سوز را دود سپندی لازم است
چشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کند
شکوه دل را به آه سرد صائب می برم
غنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند