50
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد