65
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
هر که بر دار فنا مردانه پشت پا نزد
غوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت
تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد
خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل
هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد
هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم
تیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد
گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم
قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد
از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون
مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست
هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد