63
غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
می شود دل مضطرب چون گریه ام زور آورد
ناخدا را شور دریا بر سر شور آورد
چین زلف مشک بیزی کو، که از تحریک او
زخم کافر نعمتم ایمان به ناسور آورد
بی ادب پروانه ای دارم که جذب همتش
موکشان صد شعله را از خلوت طور آورد
در خم دام فراموشی به خود درمانده ایم
دانه ای از بهر مرغ ما مگر مور آورد
هر شرابی نیست صائب با دماغم سازگار
عشق کو تا جرعه ای از خون منصور آورد