58
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد