شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
صائب تبریزی
صائب تبریزی( غزلیات )
71

غزل شمارهٔ ۲۳۶۱

هر که در دنیا فانی زاد عقبی جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پایکوبان می شود ز آوازه طبل رحیل
خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد
مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟
کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است
روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد
عقده ای چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد
هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد
پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد
دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی
پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد
خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی
خرده چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سویدا حلقه بیرون در این خانه را
بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است
ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام
قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد
می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد
نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان دیوانه ام کز دانه زنجیر من
خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟