59
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می برد
نبض من از برق دست از بیقراری می برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده داری می برد
هر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرد
از میان چون صبح صادق زخم کاری می برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روی زمین بر خاکساری می برد