62
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
نهاده اند ز هر خار در کمان تیری
مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ
ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را
مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ
نشان تیر هوایی همان کماندارست
به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ
ز کاوکاو، شرربار می شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ
ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی
میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ
حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب
به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ