71
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است