56
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیست
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از شرم در بسته روزی نگشاید
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
جانها همه از شوق عدم جامه درانند
آرام درین قافله ریگ روان نیست
عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد
این تیر سبکسیر مقید به نشان نیست
از بستر نرم است گرانخوابی مخمل
بالین اگر از سنگ بود خواب گران نیست
از سنگ سبکبار شود نخل برومند
بر خاک نشینان سخن سخت گران نیست
با اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاست
صائب لب بی شکوه به غیر از لب نان نیست