49
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار
مینای تهی بیخبر از ذوق سجودست
خامی است امید ثمر از نخل تمنا
بگذار که این هیزم تر مایه دودست
زخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ است
داغی که ندارد نمکی چشم حسودست
از بید جز افتادگی و عجز مجویید
مجنون خدا را همه دم کار سجودست
افسردگی عشق ز افسردگی ماست
هنگامه مجمر خنک از خامی عودست
مردان خدا فارغ از اندیشه چرخند
رخسار زنان لایق این خال کبودست
صائب ثمر عشق من از آینه رویان
چون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست