69
غزل شمارهٔ ۲۰۶
دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را
کوس رحلت نغمه داود می آید به گوش
پیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده را
شهپر پرواز چشم است از تمناهای خام
چشم قربانی است دل ترک تمنا کرده را
قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده را
لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده را
پرده ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده را
از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا
یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
جنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده را
ابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را
شبنم گلزار جنت در نمی آید به چشم
گریه همچون شمع در دامان شب ها کرده را
گل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونین است دایم خنده بی جا کرده را
از سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاه
خانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده را
زندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوار
می شود باطل تیمم آب پیدا کرده را
عالم پر شور صائب وحشت آبادی بود
سیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را