53
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
از چشم ما سرشک فشاندن کمال نیست
این خانه را به آب رساندن کمال نیست
ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن
ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست
با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است
نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست
دست تعدی از سر پیران کشیده دار
پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست
از خاکمال، سایه محابا نمی کند
افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست
دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟
بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست
در پنجه تصرف اگر هست جوهری
در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست
داری اگر براق تجرد به زیر ران
بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست
برد قمار عشق به مقدار سادگی است
بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست
آن را که بر جنون نزد از بوی نوبهار
ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست
صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق
آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست