59
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
هر شیشه جان خزینه اسرار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست
بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب
در هر سری که دولت بیدار عشق نیست
ابرست پرورنده و برق است خانه سوز
تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست
خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون
آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست
دولت اگر چه در قدم سایه هماست
ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست
نتوان درود کشت فلک را به ماه نو
صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست
هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش
عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست
هر شیوه اش ز شیوه دیگر به ذوق تر
یک خار در سراسر گلزار عشق نیست
نشنیده است زمزمه بال جبرئیل
در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست
ریگ روان وادی سرگشتگی شود
هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست
هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف
اما به خوش قماشی بازار عشق نیست
ابری است در طلسم سراب اوفتاده است
هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست
گوهر میان گرد یتیمی به سر برد
غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست
هر چند آسمان و زمین را گرفته است
یک آفریده محرم اسرار عشق نیست
صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت
اما حریف ناز خریدار عشق نیست