47
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
شیرین تبسمی که مرا راه دین زده است
از موم، مهر بر دهن انگبین زده است
خواهد به خون شکست خمار شبانه را
مستی که شیشه دل ما بر زمین زده است
دیگر چه گفته اند که آن یار دلنواز
از زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟
غافل ز نقشبند کند اهل هوش را
نقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده است
جان می دهد چو شمع برای نیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
کاری است کار عشق که از شوق دیدنش
شیرین مکرر آینه را بر زمین زده است
روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را
شوخی که بر چراغ دلم آستین زده است
نقش امید ساده دلان بیشتر شده است
هر چند غوطه در سیهی آن نگین زده است
صائب نمانده است دل ساده در جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشین زده است