63
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است