62
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست