71
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت
پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت
شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت
سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت
به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت
میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت
ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت
اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت
به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت
به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت
به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت
درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت
به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت
ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت