257
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ز زلف او دل عشاق را محابا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان
که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
لب سؤال صدف بی حجاب می گوید
که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست
نمی توان به زبان حرف وا کشید از من
که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست
معاشران سبکروح بوی پیرهنند
به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نیست