59
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
ز باده حالت فرزانه می توان دانست
حریف را به دو پیمانه می توان دانست
فروغ حسن درین انجمن نمی ماند
ز بیقراری پروانه می توان دانست
خراب حالی من ترجمان عشق بس است
که زور سیل ز ویرانه می توان دانست
بلند همتی ساقیان میکده را
ز طاق ابروی مردانه می توان دانست
عیار چهره چون آفتاب ساقی را
ز جوش سینه میخانه می توان دانست
حضور گوشه نشینان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه می توان دانست
زبان شکوه بود حاصل برومندی
ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازین خانه می توان دانست
ز برگریز پر و بال شوق می ریزد
بهار شورش دیوانه می توان دانست
رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره میخانه می توان دانست
تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازی شب از افسانه می توان دانست
قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشانی پروانه می توان دانست