78
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است