92
غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
از دلم عشق به جامی غمی دنیا برداشت
نتوان پنبه چنین از سر مینا برداشت
چشمه آبله ما به گهر پیوسته است
غوطه در گنج زد آن کس که پی ما برداشت
وادی عشق شد از سلسله جنبان معمور
شوق روزی که مرا سلسله از پا برداشت
باز چون حلقه زنجیر، سلاست دارد
زلف هر چند که ربط از سخن ما برداشت
کرد دیوانگیم در در و دیوار اثر
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا برداشت
چه خیال است مرا چرخ سبکبار کند؟
بار سوزن نتوانست ز عیسی برداشت
سایه اش خونی چندین کمر کوهکن است
کوه دردی که دل از عشق تو تنها برداشت
حسن بی پرده بود پرده بینایی چشم
ساده لوح آن که ترا پرده ز سیما برداشت
دامن دشت جنون عالم نومیدی نیست
خواهد از خاک مرا آبله پا برداشت
در تلافی گهر افشاند و همان منفعل است
قطره ای چند که ابر از دل دریا برداشت
دامن عمر ابد را نتوان داد از دست
شانه چون دست ازان زلف چلیپا برداشت؟
گر چنین داده خود باز ستاند صائب
غیر عبرت نتوان هیچ ز دنیا برداشت