158
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست
می بری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست
لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست
هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست
چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست
چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست
گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست
نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟
هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست
دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست
گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟
پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست