58
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست