58
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
پیش ازین جانان حساب دیگر از من می گرفت
همچو قمری طوق حکم من به گردن می گرفت
گر به سیر خانه آیینه می رفت، از حجاب
اول از فرمان پذیری رخصت از من می گرفت!
می رود چون چاک در دلها سراسر این زمان
پاکدامانی که رو از چشم سوزن می گرفت
این زمان شمع نسیم صبحگاهی دیده ای است
چهره گرمی کز او آتش به گلشن می گرفت
این زمان فرش است در هر کوچه ای چون آفتاب
آن که روی خود ز چشم شوخ روزن می گرفت
حسن روز افزون او مستغنی از مشاطه بود
تا رخش آیینه از دلهای روشن می گرفت
این زمان خوارم، وگرنه پیش ازین آن شاخ گل
همچو شبنم طفل اشکم را به دامن می گرفت
سینه چاکی همچو گل می گشت بر گرد دلم
غنچه اش روزی که سامان شکفتن می گرفت
نیست اشک و آه را تأثیر در سنگین دلان
ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن می گرفت
دیده بودم این پریشانی که پیش آمد مرا
صائب آن روزی که دل در زلف مسکن می گرفت