53
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست