71
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
پاره های دل گران بر دیده خونبار نیست
جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست
غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند
ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست
پرده خواب است ظلمت روشنایی دیده را
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیست
پیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایم
خار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیست
سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاط
پیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیست
غفلت ما بی شعوران را نمی باید سبب
پای خواب آلود را افسانه ای در کار نیست
سیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برون
با خجالت جرم را حاجت به استغفار نیست
بیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم
عاشقان را احتیاج زر دست افشار نیست
در ته پیراهن آیینه شکر می خورند
طوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیست
چون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگ
پیش این کودک مزاجان قابل آزار نیست
بر سمندر شعله جانسوز آب زندگی است
عشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیست
می گریزند از خیال یار وحشت پیشگان
بوی گل را در حریم بی دماغان بار نیست
غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمین
کیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟
خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار
سیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیست
آنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دی
نخل ها بی برگ گردد سایه چون در کار نیست
ذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگان
هر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیست
از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس
بی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست