59
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است