115
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست
از بهار زندگانی بهره او گفتگوست
گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز
آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟
با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست
از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
لنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصال
ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست
در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد
نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهی
گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست
گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست
سیر و دور آسیای جام در دست سبوست
پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است
چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟
می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار
سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست