65
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است
شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است
موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است
می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است
با خیال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است
پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است
باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است
دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من است
می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین
گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است
لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست
ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است
شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من
گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است
نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر
نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است
پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند
چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است
می شود در حالت مستی حواسم جمعتر
موجه دریای می شیرازه هوش من است
سیر و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است
صائب از طبع روان آب حیات عالمم
تیره بختی های من نیل بناگوش من است