90
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است
دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است
نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل
خانه دربسته دل را همین یک روزن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است
می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام
این سخن از مستی ارباب دولت روشن است
نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند
تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است
خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است
ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است
سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال
تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است
تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند
پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است
گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را
ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است
زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد
چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است
زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل
بهترین افسون مار از دست خود افکندن است
تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است
عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار
بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است
بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا
ور نه خار این بیابان تشنه خون من است
فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار
من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است