88
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است