79
غزل شمارهٔ ۱۰۵
از بلندی مانع گردش شود افلاک را
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
نیست از زخم زبان پروا دل بی باک را
می کند آتش عبیر پیرهن خاشاک را
عشق فیض صبح بخشد سینه های چاک را
چون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک را
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
هست لازم تیره بختی شعله ادراک را
تا توان گل در گریبان ریختن از ذکر خیر
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
عاشقان را نیست از سرگشتگی بر دل غبار
ماندگی از گردش خود کی بود افلاک را
حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نیست
موج دایم در کمند آرد خس و خاشاک را
کی شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟
جز به خون عاشقان رنگین مکن فتراک را
گوهر مقصود بی ریزش نمی آید به دست
دیده گریان ز بی برگی برآرد تاک را
جوهر ذاتی است مستغنی ز آرایش، که نیست
منت پاکی به دندان گهر مسواک را
اشک را می باشد الوان ثمر در چاشنی
گریه بی جا نیست در فصل بهاران تاک را
جلوه خورشید تر دست است در ایجاد اشک
نیست ممکن سیر دیدن روی آتشناک را
از گرستن عقده های تاک گردد سخت تر
گریه مستانه نگشاید دل غمناک را
اینقدر در سادگی ها حسن سنگین دل نبود
خط به جوهر ساخت تیغ غمزه بی باک را
تا به ترک خود کند ارشاد اهل کیف را
ترک باشد اول و آخر ازان تریاک را
از رگ ابری چه کم گردد ز بحر بی کنار؟
آستین چون خشک سازد دیده نمناک را؟
کاهلان را می کشد در زیر بار این سنگدل
خواب سنگ ره نگردد رهرو چالاک را
از زمین گیری برآرد زورمی افتاده را
هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را
ناتوانان را سبکباری بود باد مراد
کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را
هر زمینی دارد از دریا رگ ابری نصیب
فکر صائب کرد سرسبز این زمین پاک را