شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت رضا(ع)
صائب تبریزی
صائب تبریزی( قصاید )
116

شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت رضا(ع)

عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب
در زیر بال موج منه بیضه حجاب
تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونه شراب
تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش می آتش شباب
تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب
سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب
با عقل آنچه باده گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب
زلف ایاز را به دم تیغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه شراب
عقل سبک رکاب چه سازد به زور می
چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟
شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب
از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب
در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق مینای می شراب
کفرست بر چراغ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب
چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز واکند نقاب
با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟
سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟
می در کدوی سر که ندارد حلاوتی
ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب
از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسان مست را نشمارند در حساب
در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک می شبانه کن ای خانمان خراب
برنامه سیاه میفزا گناه می
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب
دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب
در راه اشک، چشم ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟
فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس ز باده درین نشأه اجتناب
جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی
آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب
اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب
زنهار چون حباب نگردی به گرد می
کز می بنای خانه تقوی شود خراب
بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن
از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب
فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی
از نام می بشوی دهن را به هفت آب
بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب
سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب
آن کعبه امید که صندوق مرقدش
گردیده پایتخت دعاهای مستجاب
بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب
با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب
گردد چو خون مرده به شریان تاک، می
نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب
نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب
قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب
تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب
روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب
جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا
عفوش کشد به روی خطا پرده صواب
هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضه آن آسمان جناب
قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حباب
معلوم می شود که دل آفرینش است
زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب
خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فلک جناب
هرگاه می رسد به گل جام روضه اش
تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب
نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب
کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب
چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب
موجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دل سراب
از دود شمع روضه او صبح صدق کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب
روح اللهی که از نفسش می چکد حیات
نازد به خاکروبی آن آسمان جناب
بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست
از شرم خویش در پس درمانده آفتاب
در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب
شوق خطاب بر در دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟
ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب
حج پیاده در قدمش روی می نهد
هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب
خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب
گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته شعاع به قندیل آفتاب
از موی عنبرین تو دزدیده است بوی
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب
یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب
از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب
از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب
غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب
حفاظ روضه تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله آواز خود کباب
از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب
علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب
از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب
از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟
هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب
ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتابروی ضمیرت کند حجاب
از بال و پرفشانی طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلی چون پر غراب
زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب
در سایه همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب